حلاجیه

از دایره المعارف فرق اسلامی
(تغییرمسیر از حلّاجیان)
پرش به: ناوبری، جستجو

از صوفیه .

مطهر مقدسی در البدء و التاریخ به فرقه ای با نام حلاجیه در زمره فرق شیعه اشاره می کند. [۱]

ایشان منسوب به حسین بن منصور حلاج می باشند. [۲]

هجویری در کشف المحجوب (م:456هـ. ق) مدعی است که حدود چهار هزار نفر از ایشان را، در عراق دیده است. [۳]

هجویری در کشف المحجوب حلولیه را دو گروه برمی شمارد: یکی پیروان ابوحلمان و دیگری پیروان حسین بن منصور. وی می گوید: «به جز اصحاب حسین، کسی را این مذهب نیست و من ابوجعفر صیدلانی را دیدم با چهارهزار، اندر عراق پراکنده که از حلاجیان بودند. »

ابن جریر طبری نیز به طور مفصل به زندگی حسین حلاج پرداخته و می نویسد: «برخی صوفیان وی را متابعت می کنند. » ولی عنوان حلاجیه را بر آنان اطلاق نکرده است. [۴]

عبدالحسین زرین کوب در جستجو در تصوف ایران درباره حلّاج و حلّاجیان می نویسد: «محنت عمده ای که صوفیه بغداد را معروض طعن خاص و عام کرد، واقعه حلّاج بود که خود تفسیر دیگری تلقی شد از این که صوفیه جرم عمده شان همین است که اسرار حق را هویدا می کنند. زندگی حلاج در اوایل حال، و روی هم رفته در آنچه به دوران پیش از حبس و توقیف زندگی وی مربوط است، بیشتر با افسانه های ناشی از حبّ و بغض نسل های بعد درآمیخته است اما آنچه مربوط به دوران حبس و توقیف و فرجام کار اوست، هرچند باز از همین گونه افسانه ها خالی نیست، بیشتر با مآخذ و اسناد قابل اعتماد بستگی دارد. زادگاه وی بنابر تفسیر مشهور بیضاء فارس بود. اما این که گفته اند نیای وی یک زرتشتی بود، محما نام، محل تأمل است چون ممکن است دشمنان برای وی عمداً چنین نسبتی ساخته باشند تا در اسلام خود و پدرانش جای تردید باقی بگذارند. در این که نام وی حسین بن منصور بوده است، غالب روایات و اخبار متّفق به نظر می رسند. این که خود او یک بار در هنگام تواری و اختفا خویشتن را محمد بن احمد الفارسی معرفی کرده است، از نوع ستر حال بوده است و با صحت نام مشهور وی منافات ندارد. البته کنیه وی نیز به اختلاف ابوالمغیث، ابوعبدالله، ابوعماره، ابومحمد و ابومسعود یاد شده است، اما کنیه مشهور وی ظاهراً همان ابوعبدالله بوده است. همچنین محتملاً، دوستان بوده اند که لقب حلّاج را نیز در حق او نه در معنی پنبه زن، بلکه در معنی شکافنده اسرار ـ حلاج اسرار ـ تفسیر کرده اند. وی تقریباً از شانزده سالگی بود که در شوشتر به سهل تستری پیوست و در خط عرفان و معرفت افتاد. استادان حلّاج، عبارت بودند از سهل تستری، عمرو المکی و جنید نهاوندی، در بین آن ها ظاهراً جنید بود که وی را به طریقت صوفیه وارد کرد، لباس صوفیه پوشانید و به خلوت و عزلت آشنایی داد. نقش سهل تستری و عمرو بن عثمان الملکی محتملاً بیشتر عبارت بوده از آشنا کردن وی با عوالم زهد و طریقه اهل حدیث. در واقع دوره معرفت آموزی را حلّاج از خدمت سهل تستری آغاز کرد. طریقه سهل چنان که هجویری در کشف المحجوب خاطرنشان می کند، مبنی بود بر مجاهده. و طایفه ای از صوفیه نیز به او منسوبند که سهلیه خوانده می شوند. وی در بصره به نشر عقاید خویش پرداخت و عده ای به وی گرویدند. مقارن تبعید از شوشتر، در بین کسانی که همراه وی آن جا را ترک کردند، حلاج بود که در آن هنگام جوانی بود نوبالغ و در خدمت سهل به سر می برد. با آن که بعدها بین شیوه او و طریقه سهل فاصله و اختلاف بسیار پدید آمد، در بعضی سخنان وی همچنان تأثیر آراء سهل باقی ماند. در بصره، حلاج، تحت تأثیر تعالیم سهل، یک چند در نهایت ریاضت و مجاهده بسر می برد. حلاج چون سهل تستری را ترک کرد به بغداد رفت و به حلقه یاران عمرو مکی (م: حدود 296 ق) پیوست. یکسال و نیم نیز در جرگه یاران عمرو بود و چون ازدواج وی با ام حسین دختر ابویعقوب اقطع موافق میل استاد نشد، حلاج وی را فروگذاشت و به حلقه یاران جیند پیوست. در واقع مشرب عمرو مکی با حالت سکر وی مناسبت نداشت و می گویند عمرو یک بار نیز او را نفرین کرد. اولین بار به وسیله جنید، حلاج به طریقه صوفیه پیوست، خلوت نشست، و لباس صوفیه پوشید. در این حلقه وی با عده ای دیگر از صوفیه بغداد آشنا شد که از همه شان معروف تر ابوالحسین نوری، ابن عطا آمدی، و شبلی بودند. نزدیک بیست سال حلّاج در مجلس جنید تردد می کرد و با صوفیه بغداد تماس و ارتباط داشت. یکبار در اواخر این مدت به مکه رفت و یکسال در آن جا ماند و در عزلت و انزوا به سر برد. در بازگشت به بغداد باز به حلقه یاران جنید پیوست اما یکسال بعد، ارتباط خود را با صوفیه قطع کرد، بغداد را هم ترک کرد و به شوشتر رفت. ظاهراً پیش از آن که فقهاء بغداد و حتی متکلمان شیعه که حلاج با آن ها نیز مثل صوفیه مربوط شده بود وی را تعقیب کنند، صوفیه بغداد سخنان وی را ناروا یا دور از احتیاط تلقی کردند. چنان که عمروبن عثمان در طی مسافرت حج از وی برید و او را متهم کرد به این که نسبت به قرآن به دیده تکریم نمی نگرد. چندی بعد هم پدرزنش ابویعقوب اقطع از وی بیزاری جست و هم استادش جنید. بعد از ترک بغداد، حلاج به شوشتر رفت، دو سالی هم در آنجا ماند و سپس باز از آنجا آهنگ سفر کرد. به خراسان و فارس رفت و در طی این نقل و حرکت همه جا به وعظ و تبلیغ پرداخت و به تألیف و تحریر. جای این سؤال باقی است که ایا با قرامطه و باطنیه نیز که در این سال ها در اهواز و حتی در خراسان فعالیت داشتند و دعاوی حلّاج در باب اتحاد و حلول با کلام آن ها شباهت هم داشت، ارتباط پیدا کرده بود؟، ارتباط با امامیه و عقاید و آراء قطعی او در باب مهدی و مهدویت درست روشن نیست. یکبار در قم ظاهراً کوشید خود را با امامیه نزدیک کند اما با سوءظن و مخالفت رؤسای آن ها مواجه شد چنانکه در بغداد هم دعاوی و اقوال او، ابوسهل نوبختی را به شدت بر ضد وی تحریک کرد. اما حلاج که از صوفیه معتدل بریده بود و در بین شیعه هم نفوذی نداشت، توانست تدریجاً تعدادی هواداران علاقمند پیدا کند، و حتی در بین نزدیکان خلیفه هم تعدادی طرفدار یافت. مخالفان به وحشت افتادند و اسباب توقیف و تعقیب او را فراهم آوردند. در واقع نه فقط بیان شاعرانه آکنده از لطف و عمق او سبب جلب بسیاری از این طرفداران شده بود، بلکه در عین حال کارهای غریب او ـ که به سحر و شعبده می مانست و ظاهراً ارمغان سفر هند بود ـ نیز از اسباب عمده جلب عامه بود در اطراف وی. طرز بیان سخنان نیز برای مردم تازه بود و شورانگیز. یکبار ناگهان در بازار قطعیه ظاهر می شد. اشک می ریخت و فریاد می زد: مردم از دست خدا به دادم برسید. مرا از من ربوده است و به خود بازم نمی گذارد. طاقت حضورش را ندارم، از هجران می ترسم و از این که در پی آن، غایب گردم و محروم. وقت دیگر بر در مسجد می ایستاد و می گفت: ای مردم، وقتی حق بر قلبی چیره شود آن را از هرچه جز اوست فانی می کند. اعتقادات عامه و شور و هیجان کسانی که دایم منتظر ظهور تازه ایی هستند تدریجاً از وجود وی یک نوع مصلح، مهدی و منجی در خیال آن ها ساخت. اندک اندک کسانی پیدا شدند که در وی به چشم یک مظهر الهی می دیدند. به وی نامه می نوشتند و حاجت می خواستند، وی را غوث و مغیث می خواندند. این جوش و ازدحام خلق ظاهراً هم مایه وحشت فقهاء شد و هم مایه سوءظن حکام. تعدادی از این مخالفان مدعی بودند که قول حلّاج در باب عشق الهی از مقوله همان قول مانویه است در باب انجذاب اجزاء نور به مرکز انوار. به علاوه حلاج نیز، مثل تعدادی از رؤسای اهل حق در نزد پیروان خویش قهرمان یک نوع اسطوره مربوط به رجعت بود و درست مانند آنچه در باب محمد حنفیه، ابومسلم و المقنع پنداشته می شد، بعضی از یاران حلاج نیز مدعی بودند که وی یکچند بعد از وفات، دیگربار به عالم احیاء بازگشت و حتی پیروانش مدعی شدند که بعد از وفات نیز وی را دیده اند. بعضی عقاید حلاج با تعلیم غلاة شیعه بی مناسبت نبود، هرچند بعدها اهل سنت از صوفیه، انتساب او را به غلاة و شیعه منکر شدند. رؤسای شیعه حلاج را به دعوی ربوبیت منتسب می کردند و حتی صوفیه بغداد که اهل سنت بودند او را به سحر و نیرنجات متهم می نمودند. اما دعوی الربوبیة که حلاج بدان متهم می شد، به هر حال با مقالات بعضی غلاة شیعه که قائل به وجود جزء الهی در شخص امام خویش بودند، ارتباط داشت. اما عقاید او نه فقط متشرعه اهل سنت را از وی ناخرسند کرد، شیعه امامیه را هم به شدت بر ضد وی تحریک کرد. وقتی محمد بن داوود بن علی بن خلف ظاهری به کفر و قتل او حکم کرد (297 هجری قمری) اهل بغداد درباره حقیقت حال وی تصور روشنی نداشتند. بعضی او را دیوانه می شمردند، بعضی ساحرش می خواندند و عده ای نیز او را مستجاب الدعوة می خواندند و صاحب کرامت. ابن داوود که اولین بار به قتل حلاج فتوی داد، فقیه ظاهری بود و لکن خود با مقالات صوفیه آشنایی تمام داشت. معهذا این حکم ابن داوود که خود وی دوازده سال قبل از قتل حلاج وفات یافت، اگر چیزی از مقوله یک حکم شرعی باشد نیز، در آن زمان ظاهراً حتی به تعقیب حلاج هم منتهی نشد، و حلاج تا چند سال بعد از وفات ابن داوود نیز در بغداد و اهواز و شوش به نشر این گونه دعاوی خویش می پرداخت. به هر حال در 298 هجری قمری که بعضی از اتباع وی را به سبب اعتقاد به اقوال حلاج توقیف کردند، خود حلاج روی پنهان کرده بود و در شوش متواری بود. صاحب برید شوش که بر حسب اتفاق محل اختفای وی را کشف کرد، وی را با هیئت مبدل از جایی که پنهان گشته بود، بیرون آورد. می گویند حلاج با اصرار و تأکید تمام کوشید تا هویت خود را انکار نماید. اما یک تن از پیروانش که در بغداد توقیف شده بود و در زیر شکنجه پذیرفته بود که نهانگاه حلاج را کشف کند و شیخ را به دست عمال سلطان بسپارد، وی را بازشناخت. وقتی حلاج را جهت محاکمه به بغداد می آوردند (ربیع الاول301) بر شتری نشانده بودندش و منادی بانگ در می داد که اینک یک تن از عمّال قرمطیان، و بیایید و وی را بشناسید! در واقع در طی این سال ها و چندی بعد، قرمطیان برای مسلمین مایه وحشت و نفرت بودند. حلاج متهم به ارتباط با قرمطیان بود. کسانی هم که در تعقیب و توقیف او سعی کردند، وی را متهم بدان می کردند و همچنین ادعا می شد که وی در اهواز و بغداد، دعوی ربوبیت کرده است و در نامه هایی هم که به بعضی دوستان و مریدان خویش نوشته است، از حلول دم زده است. معهذا خود او گناه واقعی خویش را عبارت می دانست از قول به توحید، که فقها نمی توانستند آن را درک و قبول کنند. باری، در محضر علی بن عیسی وزیر معروف، و با حضور فقها و قضات، حلاج را استنطاق کردند و مخالفان وی را از علوم و از قرآن و سنت بی نصیب خواندند. در این محاکمه، زندیقی و قرمطی بودنش ثابت نشد معهذا علی بن عیسی فرمان داد تا ریش وی را تراشیدند و سپس وی را یک روز بر جسر شرقی و روز دیگر بر جسر غربی زنده بر صلیب بستند (301 ق). بعد او را از صلیب بگشودند و برای آنچه امروز ادامه تحقیقات می خوانند، به زندانش بردند. این ادامه تحقیقات هشت سال طول کشید و در این مدت حلاج را با خادم و با برادرزنش که همراه او توقیف شده بودند از یک زندان به زندان دیگر منتقل می کردند. در جریان این محاکمه و تحقیقات، صوفیه بغداد هم، چنان که از یاران جنید انتظار می رفت، نسبت به حلاج علاقه ای نشان ندادند. در آخرین محاکمه که حکم به تکفیر قطعی و قتل حلاج شد، از صوفیه بغداد فقط ابن عطا آدمی ـ مشهور به ابوالعباس ـ نسبت به وی همدردی و همداستانی نشان داد. ابن عطا آدمی تنها کسی بود از صوفیه بغداد که به دفاع از حلاج برخاست و همین دفاع او بعدها حلاج را در نزد متشرّعه صوفیه از اتهامات مخالفان تا حد زیادی تبرئه کرد. در دوره توقیف مربوط به ادامه تحقیقات، خلیفه و مادرش حلاج را تا حدی تحت حمایت گرفتند، زندانش را به دارالسلطان منتقل کردند، و حتی برای علاج بعضی امراض خویش از وی دعا و کرامت خواستند. یک اتهام عمده حلاج، ظاهراً اعمال سحر بود که دختر ابوالحسن سامری بر وی وارد آورد. این دختر، زوجه پسر حلاج بود و پدرش نیز خود از پیروان و شاگردان حلاج به شمار می آمد. اتهام دیگرش عبارت از مسأله دعوی الربوبیة بود که رؤسای شیعه وی را بدان متهم می کردند. مسأله عشق الهی هم که حلاج بارها در سال های آزادی و در طی دوران دعوت خویش در بازارها و مسجدها از آن دم زده بود، وی را به شدت مورد سوء ظن می داشت. با این همه، در طی محاکمه دوم نیز، متهم هر دفعه که در محضر قاضی حاضر می شد به نحوی سخن می گفت که هرگونه شبهه ای را دفع می کرد، و هر بار کلمه شهادت را بر زبان می آورد و هر گونه دعوی ربوبیت یا مهدویت را که به وی منسوب می شد انکار می کرد. در هر حال، حقیقتِ حال حلاج چنانکه باید در طی این بازجوئی ها هم معلوم نشد. پیداست که محاکمه کنندگان، زبان حلاج و جنبه رمزی کلام او را که بعدها صوفیه ـ خاصه روزبهان بقلی ـ آن را در ضمن شرح شطحیات وی بیان داشته اند، درنیافته اند یا نخواسته اند دریابند. به علاوه حلاج همواره شهادتین را بر زبان می داشت و حتی در زندان نیز غالباً به روزه و نماز و ذکر و دعا و استغفار مشغول بود. تا آن که سندی به دست آمد حاکی از آن که حلاج به یاران خویش تعلیم کرده بود که هرکس می خواهد حج واجب به جای آورد اگر نتواند هم در خانه خویش محرابی برآورد و به آداب خاص تطهیر و احرام و طواف انجام دهد مثل آن است که حج کعبه به جای آورده باشد. به موجب یک روایت دیگر، گویند گذشته از حج، برای سایر احکام از روزه و نماز و زکات نیز حلاج چیزی عوض آورده بود و قاضی گفته بود که این سخن تمام شریعت را تباه می کند و به خون او فتوی نوشت. آنچه دستاویز حامد بن عباس و یارانش در توقیف و محاکمه او شد، سه نکته بود: ارتباط با قرامطه، دعوی ربوبیت و قول به عین الجمع که در عبارت انا الحق خلاصه می شد. به نظر می آید که حامد همین سه نکته را جهت تعقیب او کافی می دید لیکن فقها به مسأله تبدیل حج بیشتر توجه کردند چرا که این رأی جنبه فقهی و سیاسی روشنتری داشت و حلاج را در عین حال به قرامطه و زنادقه هر دو منسوب می کرد. این نکته که چند سالی بعداز کشته شدن حلاج قرمطی ها بصره و کوفه را عرصه دستبرد خویش کردند، و فقط نه سال بعد از واقعه حلاج، به مکه تاختند و حجرالاسود را از آنجا بردند، خود در نزد بعضی محققان نشانی بود بر آن که مسأله تبدیل حج که حلاج عنوان می کرد در واقع همان چیزی بود که قرمطی ها با ربودن حجرالاسود مسلمین را یکچند بدان مجبور کردند و غارت مکه و دستبرد بر کوفه و بصره هم نشانه هایی می توانست باشد بر آن که دعوت حلاج به احتمال قوی با دعوت قرامطه و فاطمیان بی ارتباط نبود و یا لااقل کسانی امثال حامد بن عباس به خود حق می دادند دعوت او را با تشبّثات فاطمیان مصر جهت دست یافتن بر بغداد بی ارتباط ندانند. در هر صورت با آن که حلاج آخرین بار با نهایت اصرار از خود دفاع کرد و اعتقاد خود را به اسلام و مذهب اهل سنت به تأکید خاطرنشان نمود، فتوایی که در قتل او صادر گشت به سعی و سعایت حامد از طرف خلیفه نیز تأیید شد. باقی داستان عبارت شد از اجرای حکم، دار زدن، تازیانه زدن، بریدن اندام ها، کشتن، سوختن (ذی القعده309). روایتی که در تفضیل این ماجرا در تذکرة الاولیاء عطار آمده است، داستانی شاعرانه است. در آخرین لحظه های انتظار مرگ، آنچه در حلاج تأثیر غریبی برجای گذاشت، پیداشدن ابوبکر شبلی بود در نزدیک دار. می گویند شبلی از وقتی حلاج را انکار کرده بود و او را مستوجب زجر خوانده بود روی در پوشیده بود و در حالتی پریشان به سر می برد. در واقع در همان اوایل تعقیب حلاج، وی قول حلاج را نفی کرده بود و بعدها از ملامت وجدان اختلال حالی یافت. می گویند همان روز بر سرنوشت حلاج گریه کرد، می گویند یکبار هم گفت که من و حلاج یک اعتقاد داشتیم فقط جنون من مایه نجاتم شد و عقل حلاج او را به هلاک افکند. [۵]

پانویس

  1. البدء و التاریخ، مطهر مقدسی، ج5، ص124
  2. التبصیر فی الدین، شهفور اسفراینی، ص132 / حدیقة الشیعة، محقق اردبیلی، ص560 / حلّاج، لویی ماسینیون / خاندان نوبختی، عباس اقبال، ص254 / الفرق بین الفرق، عبدالقاهر بغدادی، ص279 / الفکر الشیعی و النزعات الصوفیة حتی مطلع القرن الثانی عشر، کامل مصطفی الشیبی، ص279 / منهاج البراعة، دنبلی خویی، ج13، ص140
  3. کشف المحجوب، هجویری، ص334
  4. کشف المحجوب، هجویری، ص334 / تاریخ طبری، ابن جریر طبری، ج9، ص148
  5. جستجو در تصوف ایران، عبدالحسین زرین کوب، ص131